دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۹

ایمان به رویاها در ورزش

سه سال پیش، رؤیای من درباره اینکه یک بازیکن موفق بسکتبال کالج شوم با یک چشم به هم زدن خراب شد. وقتی دیدم رؤیایم جلوی چشمانم در هم شکست مأیوسانه اولین پرسشی که باید از خودم می پرسیدم این بود: ایا دوباره بسکتبال می توانم بازی می کنم؟

از آن پس، نا امیدیهای بسیار، بی ثباتی های جسمی و ذهنی و دردهای روانی زیادی را پشت سر گذاشتم. اگرچه جاده پیش رو ناهموار به نظر می رسید اما می توانم اینک به ایمانم که به من انگیزه داد تا به سوی هدف بعدی ام پیش بروم بیاندیشم.


پانزده اکتبر 2008 ساعت 4 عصر تاریخ و زمانی است  که در ذهنم باقی مانده و با یاداوری ترس وقایع ان زمان، لرزشی را بر ستون فقراتم حس می کنم. در آن روز، تمرینات طبق معمول سنگین بودند، خوب و اما طاقت فرسا بودند. به یاد می اورم که خیلی خسته شده بودم و امکان داشت یکی از هم تیمی ها بیاید و جای مرا بگیرد؛ با این حال، از انجایی که من ادمی هستم که همیشه خودم را وادار کرده ام از پس فشار بربیاید، تصمیم گرفتم از زمین بازی بیرون نروم تا یکبار دیگر توپ به طرف من پرتاب شود. همه چیز در همان یکبار دیگر اتفاق افتاد. وقتی حمله کردم، انگار زانویم کاملاً چرخید. صدای پاره شدن رباط ها و بافتها تا عضلات شکمم را به درد اوردند. درد امانم را بریده بود و در حالیکه بی اختیار دادم می زدم روی زمین افتادم. این درد مثل اکثر دردهایی نبود که اول اذیت می کنند و بعد فروکش می کنند؛ زانویم قفل شده بود و اصلاً حرکت نمی کرد. هرگز در طول زندگیم چنین دردی را تجربه نکرده بودم و هر چقدر سعی می کردم خودم را آرام کنم بی فایده بود، درد قابل تحمل نبود.


در حالیکه غرق در اشک و عرق تنم روی زمین افتاده بودم، داشتم فکر می کردم که دیگر به اخر خط رسیده ام؛ دیگر هرگز بازی نخواهم کرد؛ همه چیز تمام شد. گفتم خدایا، نگذار چنین اتفاقی بیفتد؛ خدایا کاری کن که این فقط یک کابوس باشد و من بیدار شوم. نمی توانستم افکارم را کنترل کنم؛ در حالیکه چیزهای وحشتناک یکی پس از دیگری در ذهنم پدیدار می شدند ذهنم در رنج بود  و سرم گیج می رفت.


پس از تمرین، هم تیمی هایم به سالن تمرین آمدند تا مرا ببینند. آنها قصد داشتند روحیه ام را تقویت کنند؛ با این حال، این کار فقط مرا به یاد مراسم خاکسپاری و پایان کار می انداخت. همه سعی می کردند به خاطر انچه که فکر می کردند مرده است به من تسلی بدهند ... به خاطر مرگ شغلم. مربی ام که همیشه بزرگترین عامل الهام بخش برای من بود، مرا ترغیب کرد که سرم را بالا نگه دارم، به حال خودم غصه نخورم، و غصه را تبدیل به انگیزه کنم ... انگیزه بازگشت دوباره به زمین بازی. این دقیقاً همان کاری بود که من کردم.


وقتی دکتر زانویم را معاینه کرد گفت که اگر به زانویم فشار نیاورم، فیزیوتراپی کنم، ارام ارام روی پاهایم می ایستم و دوباره می توانم بازی کنم. پس از چند ماه کار، دوباره به زمین بازی بازگشتم و زانویم دوباره پیچ خورد. این بار مشکل حل نشد و به من پیشنهاد شد که زانویم را عمل کنم. پزشک ها تصور نمی کردند که زانویم اسیب جدی دیده باشد، بنابراین با کمی نگرانی تن به جراحی دادم. چند روز بعد، فهمیدم رباط داخلی زانویم (رباط بزرگ جلوی زانویم که زانو را ثابت نگه می دارد) را در طول جراحی برداشته اند. بدون ثباتی که توسط ان رباط تأمین می شود دیگر نمی توانستم بسکتبال بازی کنم.


انگار همه دنیا جلوی چشمم نابود شده بود و من بی اختیار با هق هق گریه می کردم. می خواستم مر ا تنها بگذارند تا تلاش کنم و خودم را جمع و جور کنم و خبری که به من داده بودند را هضم کنم. یکی از پزشکان بیمارستان به اتاقم امد تا با من حرف بزند و به من گفت که ورزشکاران حرفه ای را می شناسد که رباط زانویشان برداشته شده است و هنوز هم می توانند بازی کنند. بنابراین من باید روی سایر عضلات پایم کار می کردم تا جایی که عضلات بتوانند کار رباط از دست رفته را انجام دهند. این اختلاف نظر به من امید بخشید و این امید بود که مرا تا ماه اینده نگه داشت، تا اینکه والدینم، مربی و من توانستیم


پس از چند ماه توانبخشی روزانه اماده شدم دوباره توپ بازی بسکتبال را پرتاب کنم. به خاطر بستن پایم بخش زیادی از توانایی ام، عمتداً سرعتم، را از دست داده بودم. عجیب بود، من بی هیچ واهمه ای به وضعیت گذشته بازگشتم. من توانستم همانطور که قبل از عمل جراحی بازی می کردم بازی کنم. اگرچه بیشتر باید به بیشتر افراد گفته شود که راحت باشند و از بازی نترسند اما به من گفتند که ارام بازی کنم و بیشتر احتیاط کنم. من می خواستم تا جایی که می توانستم به سرعت ثابت کنم که مانند قبل، چیزی وجود ندارد که نتوانم به انها غلبه کنم.


عمر روزهای خوبم کوتاه بود زیرا چند ماه بعد زانویم دوباره پیچ خورد. این یک روز در زندگی ام بود که می توانم واقعاً بگویم تأثیر عمیقی بر من گذاشت. من نسبت به همه ابعاد زندگی ام و عدالت تردید پیدا کردم. من عده زیادی را می شناسم که در تیم کالج بازی می کنند زیرا با این کار خرج تحصیل خود را در می اوردند اما من با بسکتبال زندگی می کردم و نفس می کشیدم. اگر جراحی می کردم باید یک هفته دیگر بستری می شدم، سه ماه کامل پایم را می بستم، سه ماه با چوب زیر بغل راه می رفتم و بعد سه ماه دیگر باید با عصا راه می رفتم. من درباره بهبودی طولانی مدت و این واقعیت که یک سال دیگر قادر به بازی نخواهم بود فکر کردم. در این نقطه زندگی ام، نه امادگی داشتم و نه مایل بودم که ان وضعیت را تحمل کنم. می دانستم که چه می خواهم بنابراین قبل از اینکه سؤال پرسیده شود جوابش را داده بودم. من باید خودم را از نظر روحی انقدر قوی می کردم که بتوانم جراحی کنم بنابراین جلوی افکارم را گرفتم و دعا کردم که مشکلات اتروفی که بلافاصله پدید می امدند طوری باشند که بعداً بتوانم از عهده انها برایم.


خانواده ام، مربی ام و همه دوستان نزدیکم تنها افرادی بودند که می دانستند چرا این وضعیت را باید پشت سر بگذارم. مدام این حرف را می شنیدم: ارزشش را ندارد: دو یا چند سال بیشتر بازی کردن چه فایده ای به حال تو دارد؟ از حالا تا بیست سال دیگر، اگر نتوانی راحت راه بروی، غصه خواهی خورد. اما این افراد مرا درک نمی کردند. فقط مسئله بازی مطرح نبود، فقط مسئله اهمیت برنده شدن نبود. ورزش و مسابقه برای من ا یک نگرش بود ... یک روش زیستن ... قالب ریزی شخصیت ... هیجان  نیل به موفقیت ... و از همه مهمتر، به عقیده من، یک روش کسب رضایت دیگران بود. همه اینها بخشی از زندگی بودند که همه باید انرا کشف کنند و تجربه کنند. و من این کار را با بسکتبال بازی کردن انجام می دهم.


از زمانی که اولین جراحی روی زانویم انجام شد، معنای واقعی کلمات فداکاری، خواستن، و ایثار را درک کردم. ابتدا فکر می کردم: چرا من؟ اما بعد متوجه شدم که برای همه چیزهای خوبی که در زندگی ام رخ داده اند، باید بپرسم، چرا من؟ اگر خودم را ترغیب نکرده بودم و مصمم نشده بودم که دوباره بازی کنم الان اینجا نبودم. ایمان به رویاها، شبیه هیچ چیز دیگری در زندگی نیست؛ اگر از رویاپردازی در مورد ارزوهایتان غافل نشوید و به آنها ایمان داشته باشید، به جایگاه شایسته خود، می رسید؛ مانند من که پس از سختی های زیاد چون رویای خود را باور کردم، به آن رسیدم. من به وضوح روزهایی را به یاد دارم که اوضاع خوب نبود و همه تلاش هایم ظاهراً بیهوده بودند، اما آن روزها روزهایی بودند که من مجبور بودم سخت بجنگم. من از همه کسانی که به رؤیاهای خود تردید دارند، می خواهم که رویاهایشان را باور کنند و بدانند اگر هزینه هر چیزی را بها کنند، می توانند به آن هدف برسند.


 


تهیه و تنظیم: کاوس نیکنامی، دکتر افسانه صنعت کاران


کمیته روانشناسی ورزش هیات پزشکی ورزشی استان البرز


 


منبع:


http://www.sportpsychologytoday.com/youth-sports-psychology/dreaming-and-believing/